قند عسلمقند عسلم، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه سن داره

دنیای من نی نی نازم

خاطره روز تولد پسرم با تاخیر فراوان

1393/8/22 15:14
نویسنده : pany
1,128 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دوشنبه 10شهریور1393

شب قبل زايمان مثلا بابا کاوه ميگفت زود بخوابم اما خب تا خوابيدم شد 12 البته خوابمم نميبرد اما بابا زود خوابش برد 
من خيلي استرس داشتم و مامانی هم اون شب خونه ی ما بود که بعد از کلی صحبت ودلداری من خوابید
صبح هم ساعت4.30 بيدار شدم حموم رفته بودم اما يه بار ديگه رفتم و ارايش كردم و موهامو اطو كشيدم و لباس پوشيدم و مامانی منو از زير قران رد كرد و ............ 
بعد رفتیم دنبال بابایی (بابای من) و راهی بیمارستان شدیم
ساعت5و 30 بيمارستان بوديم 
هنوز مسئول پذيرش نيومده بود ما هم رفتیم تو نماز خونه منتظر موندیم تا 10 دقیقه مونده به 6رفتیم که بهم گفتن باید بری بلوک زایمان که دیگه کسی رو بجز من راه ندادن داخل 
منم رفتم تا رفتم و مداركمو دادم بهم لباس دادن منم گفتم از همراهام خداحافظي نكردم 
گفتن موقع رفتن اتاق عمل میبینیشون
داخل بلوك زايمان يه خانمي هم رو يكي از تختا خوابيده بود و منتظر بود دكترمون بياد بره براي زايمان
پرستاراش خيلي مهربون بودن بهم لباس دادن و يه ساك دستي كه بايد تمام لباسامو در مياوردم و داخل اون ميزاشتم و لباس اتاق عمل ميپوشبيدم 
بعد از پوشيدن لباس برام انژيو وصل كردن و من كمي دردم اومد پرستار بهم گفت ببخشيد ميدونم انژيو كمي درد داره تحمل كن و بعد سرم زدن و فشارم رو گرفتن و صداي ضربان قلبت  رو چك كردن و منم براي اخرين بار خوب به اون صدا تو شكمم گوش كردم هنوزم ميتونم صداي ضربان قلبتو توي گوشم بشنوم 
رفتم روي يكي از تختاي بلوك زايمان دراز كشيدم ازم پرسيدن دكترت كيه اسمشو گفتم اونا هم برام سوند گذاشتن
يهويي فيلمبردارمم اومد یکم باهام حرف زد

ساعت 7.30شده بود
يكي از پرستارا اومد گفت دكتر اومده و خانمی که قبل از من نوبتش بود رو صدا کردن وبردن
حدودای 8.30 منو صدا کردن 
با کمک یه بهیار رو برانكارد خوابيدم و منو به سمت اتاق عمل بردن بیرون در مامای وبابایی وکاوه منتظر من بودن باهام تا بالا اومدن اونجا ازشون خداحافظی کردم اشک تو چشام جمع شده بود ولی خودمو محکم نشون میدادم واصلا گریه نکردم
بلاخره وارد اتاق عمل شدم 
 يه تعدادي پرستار اونجا بودن 
باز منو بلند كردن و گذاشتن رو تخت اتاق عمل اصلا جو بدي نداشت و من اصلا از اتاق عمل نترسيدم
تكنسين بيهوشي اومدو از من راجع به نوع بيهوشيم سوال كرد و برام توضيح ميداد دكتر بيهوشي اومد و بهم گفت روش بیحسی که انتخاب کردی خیلی بهترین روشه وکمترین اسیبو نینیت میبینه 
بعد گفت بشين و كمرتو خم كن و شل 
برام همه چي رو توضيح ميداد گفت الان دارم پشتتو ميشورم گفتم دكتر امپولش درد داره گفت اره يكم 
 بعد گفت ميخوام تزريق كنم خودتو شل كن 
اما دردش از چیزی که من فکر میکردم بیشتر بود تو اون لحظه پشیمون شدم که بیهوش نکردم 
دكتر بيهوشي رفت و دكتر خودم  اومد باهم سلام واحوالپرسی کرد وگفت نترسی من پیشتم با كمك پرستارها نيمه پايين تنمو شستشو دادن و منم همش میگفتم دارم یخ میبندم ولرز کرده بودم 
يه پرده جلوم كشيدن منم هي ميگفتم من حس دارم سرما رو احساس میکنم که دکتر بیهوشی به خانوم دکترگفت قبل از شروع تست کنین  
پرستارها ازم سوال ميكردن نينيت چيه اسمشو چي ميخواي بزاري و يهو ديدم بالا شكممو زير سينمو دارن فشار ميدم دردم اومد يكم اما دکتر بیهوشی که بالای سرم بود گفت چیزس نیست دارن بچه رو میارن پایین

ساعت 9.05 بود که صدای زندگی پیچید تو اتاق عمل 
بعد بهم گفتن تموم شد نيني دنيا اومد يهو يه صداي بلند گریه پسرمو شنیدم............ بعد هم گريه واااااااااااي چه گريه اي اين گريه هم هيچوقت صداش از تو گوشم نميره  همونجا فیلم بردار که اسمشو ازم پرسیده بود با صدای بلند اسمشو به همه ی پرستارا و خانوم دکتر گفت اقا دانیال بدنیا اومد  دکترم میگفت ماشاالله نزدیک 3.5 کیلو هستش  رستمی شده واسه خودش
گفتم ميخوام ببينمش اوردنش يه نيني كوچولوی سیا ه واخمو صورتشو اوردن نزديك صورتم ومن اشک میریختم ولی بااصرار پرستارا باهات حرف زدمو اسمتو صدا کردم اونوقت ساکت شده بودی وگوش میدادی

پسرم بردن و تو همون فاصله دكتر شكممو بخيه و پانسمان كرده بود 
بعد دو تا مرد اومدن و منو اروم از رو تخت اتاق عمل منتقل كردن رو تخت ديگه اي و بعد هم بردن منو تو ريكاوري 
اونجا يكم اذيت شدم از سرما داشتم میمردم همش به پرستاره میگفتم سردمه 2 تا پتو وسرم گرمو با وجود اینا بعد از 1ساعت تازه یکم گرم شدم 
من از ساعت يكربع به 9.30پتو ريكاوري بودم تا ساعت 12 و نيم خودم خسته شده بودم ميدونستم همراهام  خيلي دارن اذيت ميشن 
ولی بعد از اینکه یکم حس پاهام برگشت منو بردن تو اتاقم دیدم که همه اونجا نشستن ومنتظر من وپسر گلم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)